مدافعان حرم

مدافعان حرم حضرت زینب سلام الله علیها

مدافعان حرم

مدافعان حرم حضرت زینب سلام الله علیها

شهید پاکستانی که در اولین اعزامش به سوریه کربلایی شد

شهید «مرتضی حسین‌حیدری» از نیروهای پاکستانی مدافع حرم بود که معتقد بود کربلای امروز، سوریه است. وی در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.



شهید پاکستانی که در اولین اعزامش به سوریه کربلایی شد



گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: تا همین چند سال پیش تعداد اندکی از آن‌ها را فقط می توانستیم در شهرهای مذهبی پیدا کنیم که یا برای زیارت می آمدند یا برای خواندن درس طلبگی وارد حوزه های علیمه می شدند، اما جنگ سوریه همه قواعد این سال ها را بهم ریخت.

مهاجرینی که مدت ها ترک وطن کرده و ایران را وطن دوم خود انتخاب کردند به یاد صدر اسلام نام «مهاجر» به خود گرفتند تا کنار «انصار» برای یک هدف، آن هم دفاع از حریم ولایت جانفشانی کنند. حالا چند سال است که نام «زینبیون» در کنار نام گروه های مقاومت منطقه می درخشد، زینبیون نام رزمندگان مدافعان حرم پاکستانی است که دوشادوش برادران دیگر خود برای دفاع از حرم به سوریه رفته اند و با وجود کمتر رسانه ای شدن نامشان، خاطره دلاورمردی هایشان زبانزد مدافعان حرم است.

در ادامه روایت و خاطره یکی از نیروهای تیپ زینبیون از همرزمان شهیدش را می خوانیم.

شهید «مرتضی حسین حیدری» متولد هشتم آبان 1370 در شهر مقدس قم است که البته به اشتباه روی سنگ مزارش تاریخ دیگری را ثبت کرده اند. پدر شهید، روحانی است و مرتضی در خانواده ای که عشق و ارادت به اهل بیت(ع) در آن موج می زد، پرورش یافت.

10 سال پیش به حسینیه رفته بودم که برادر بزرگتر مرتضی را دیدم. وقتی دید تنها هستم پرسید: چرا تنهایی؟ گفتم دوستی ندارم. گفت بیا باهم دوست باشیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم.

فردا دوباره او را دیدم. فکر کردم همان شخصی است که دیشب دیدمش ولی اشتباه فکر می کردم. خودش را معرفی کرد و گفت مرتضی است و کسی که دیشب ملاقاتش کردم برادر بزرگترش است. همانجا مهر مرتضی به دلم افتاد و رفاقتمان شروع شد.

با هم به جامعه العلوم، باشگاه، گردش و کار می رفتیم. همه چیزمان باهم بود و من وابسته اش شده بودم. مرتضی خیلی سر به زیر و آرام و در عین حال جسور، شجاع و عاشق بود. ارادت خیلی زیادی به اهل بیت(ع) و بطور خاص ارادت زیادی به بی‌بی حضرت زینب (س) داشت و به قول معروف یک بچه هیاتی به تمام معنا بود و در اکثر مراسم مربوط به اهل بیت (ع) شرکت می کرد.

تا اول دبیرستان درس خواند و بعد از آن به مدت چهار سال قبل از اینکه به سوریه برود مشغول کار در مسجد امام حسن عسکری (ع) شد. به او می گفتم مرتضی جان کارهای دیگری هم هست که درآمد بهتری دارد، می گفت پول مهم نیست کار مسجد ثواب دارد و واقعا با دل و جان کار می کرد.

زمانی که جنگ شروع شد و داعش حرم را تهدید کرد، شوق جهاد تمام وجودم را گرفت. من هم درس را ترک کردم و تنها اشتیاقی که در وجودم موج می زد این بود که سرباز بی‌بی زینب (س) باشم و حضرت این جان ناقابل را از من بپذیرد اما والدینم اجازه ندادند و دیر شد.

خیلی مواقع در مورد رفتن به سوریه باهم برنامه‌ریزی می کردیم، به مرتضی می گفتم زودتر برویم ولی می گفت الان وقتش نیست و دلیل حرفش را متوجه نمی شدم.

اربعین سال گذشته بود که احساس کردم قرار است برود. پرسیدم که ویزا گرفتی؟ گفت پول ندارم، به شوخی گفتم دروغ نگو، می دانم حسابت انقدر پول هست که ویزا بگیری. از من اصرار و از او انکار، بلاخره گفتم می دانی که حرفی بین ما نیست که به هم نگفته باشیم پس بگو اصل قضیه چیست. بالاخره گفت که دارم می روم، خواستم که بماند تا من هم اجازه بگیرم اما گفت وقتش رسیده که برود. گفتم منتظر باش تا من کربلا بروم و برگردم اما وقتی به کربلا رسیدم شنیدم مرتضی رفته. مرتضی اگرچه با من به کربلا نیامد ولی کربلایی شد.

سال قبلش قسمت شد مرتضی پابوسی آقا امام حسین(ع) برود. من چون درگیر کارهای جامعه المصطفی بودم توفیق همراهی نداشتم.. سال بعد، یعنی همان سالی که من به کربلا رفتم و او به سوریه، وقتی گفتم مرتضی بیا قرار بگذاریم باهم کربلا برویم، گفت: الان دیگه وقت رفتن و فدای بی بی شدن هست.

یادم هست شبی که موضوع رفتنش به سوریه را برایم گفت، یکی از بچه ها وقتی از جریان باخبر شد و باهم کلی عکس گرفتند؛ به من هم گفتند بیا با مرتضی عکس بگیر، گفتم می دانم صحیح و سالم برمی گردد و طوری نمی شود، عکس را کسانی می گیرند که آخرین دیدارشان باشد، من امید دیدار دوباره او را داشتم، غافل از اینکه بی‌بی، مرتضی را همان بار اول خرید.

قبل از شهادتش دلشوره عجیبی داشتم. خواب دیدم در مکانی هستیم و همه منتظر اعزامیم. یکباره مسئول آنجا آمد به من و سه نفر دیگر گفت بیایید بیرون، هواپیما پرواز دارد و ماشین دم در منتظر شماست. ما که آمدیم بیرون دو قدم برنداشته بودم که به آن یکی دوستم گفتم صبر کن، مرتضی را نیاوردیم، همین که خواستم برگردم از خواب پرید. دلشوره بدی به جانم افتاد، حس عجیبی داشتم و نگران مرتضی بودم. بعد از چند روز خبردار شدم دوستم تیر خورده، قسمش دادم بگوید حال مرتضی چطور است تا اینکه هفته بعد خبر دادند مرتضی شهید شده است.

در واقع این ما نبودیم که مرتضی را جا گذاشتیم، مرتضی بود که از ما جلو زد و ما را جا گذاشت. مرتضی مثل من و خیلی ها جوان بود و آرزوهای زیادی داشت اما از همه تعلقاتش دل کند. از برادر و تنها خواهرش که سن کمی دارد و به او وابسته بود.

مرتضی در منطقه خناصر شهید شد. مرتضی که عقب بود خودش را به جلو رساند و همه را شگفت زده کرد، آخر خیلی شجاع و جسور بود، مثل همه دلاورمردان تیپ زینبیون، تا اینکه خمپاره ای به نزدیکی اش اصابت کرده و ترکش ها بدنش را پاره پاره می کنند. از کمر تا زانو گوشتی باقی نمی ماند حتی ترکشی در بین استخوان لگن مرتضی گیر می کند اما با این حال یک روز و نیم طاقت میاورد طوری که دکترها حیرت می کنند و سرانجام در 6 اسفند با لب تشنه به دیدار اربابش می رود.